خبر "رفتن" تو مانند "آمدنت" بود. همانگونه که آن روز کسي خوشحال نشدامروز هم کسی ناراحت نبود.
فقط برای چند ساعتی سوژه یکی از گروههای اجتماعی شدی؛ "راست است زنی بر اثر سرما چند روز پیش مرده؛ همین!
البته به خاطر تو برخی مدعیان و صاحبنظران حوزه فرهنگ و آسیبهای اجتماعی، یکسری ژستها گرفتند از بایدها و نبایدها سخن گفتند و بالاخره کارنامه عملکردشان را به رخ هم کشیدند و گلایههایی هم کردند و دیگر هیچ!
به اورژانس که زنگ زدم مرگ "تو "را تأیید كردند،آرزو میکردم دروغ باشد برای منی که تو را نمیشناختم اما وجودم را پر از سرما کرده بودی.
- گزارش اورژانس :نهم دیماه سال 97 ساعت 6 صبح
بازارچه فیل از سمت دروازه سعدی
سن 45 سال
جنسیت: زن
علت مرگ: ؟
- و امروز این دلنوشته را برای خودم مینویسم تا شاید "مرگ تو بانو"، تلنگری باشد برای ما تا دیگر کسی از سرما نمیرد!
"بانو گلبس"، خبر مرگ تو را وقتی در لابهلای اخبار یکی از گروههای اجتماعی خواندم، به خودم گفتم واقعیت ندارد مگر میشود در شهر من، در همین نزدیکی در شهر عشق کسی از سرما بمیرد.
اما تو مرده بودی!
یادم به شب تولد برادرزادهام افتاد و مهمانانی که از فرط گرما پنجرهها را باز کرده تا خنکای سرما را برای دقایقی احساس کنند و تو کمی دورتر از ما در تاریکی شب در جستجوی گرما بودی.
بغضی گلویم را گرفته نمیدانم چه کسی را باید متهم کرد، نمیخواهم به دستگاههای متولی (شهرداری، بهزیستی، حوزههای اجتماعی و فرهنگی و ...) فکر کنم زیرا سالهاست در کوچه پسکوچههای وظایف دستگاهی گرفتارند و با پاسکاریها آدرسهای بینشان میدهند.
نمیخواهم از شوهای فرهنگی و شومنها و دورهمیها و بازیهای سیاسی و عکسهای یادگاری با کت و شلوارهای اتو کشیده ملبس به ماسک فرهنگی و انسانی سخن بگویم.
نمیخواهم هیچکس را قضاوت کنم و نمیخواهم...
من از خودم شرمسارم که پشت در انسانیت و عشق ماندهام!
- من شرمسارم زیرا برایم بالا و پایین شدنهای قیمت طلا و ارز، سرک کشیدن به پشت پردههای انتصابات و لابیگریها و گرفتن رپرتاژ و اخبار کلیشهای دست صدم برایم مهمتر از تو بود.
- من شرمسار قلمی هستم که در دستم هست و از تو و از همه کسانی که شبها کارتن خانهشان شد آنگونه که باید ننوشت تا شاید در این فضای بیدردی و بیتفاوتی کسی به سراغ شما بیاید.
- من شرمسار شهرم "شیراز" هستم که نام بلند آوازهاش را به عنوان شهری خواهند برد که در آن زنی از سرما میمیرد و ...
نمیدانم چه بر سر ما آمده که این قدر بیتفاوت شده و درد را احساس نمیکنیم مگر ما بنی آدم اعضای یکدیگرند، نبودیم چه شد که درد روزگار برای تو، برای ما قرار باقی گذاشت.
به هر حال تو با سرما رفتی اما سرمای یخ زده وجود من نه با جرعه جرعههای شیر داغ و نه فروکردن دستم در دستکشهای پشمی گرم نمیشود تا روزی که عشق و انسانیت پشت در مانده است.