نسخه ی واقعی داستان چوپان دروغگو/سیدمهدی میرعظیمی

درروزگاری نه چندان دور شاید همین روزهای نزدیک شاید هم همین دیروز یا امروز چوپانی در گوشه ای از این سرزمین مشغول چراندن گوسفندانش بود، هوا خوب بود نمی دانم گرم بود یا سرد بود ، بارانی یا برفی ، اما خوب می دانم هوا خوب بود ، نسیمی می وزید ، نسیمی دلنشین ، نمی دانم نسیمش بوی صداقت می داد یا بوی معرفت ، عطر دوستی داشت یا عطر منش انسانیت ، اما نسیم دل نشینی بود ، چوپان از تنهایی آزرده بود و دلتنگ ، حوصله اش سر رفته بود ، نمی دانست چه کند ، شیطنتش گل کرد ، با خود گفت : داد می زنم ، می گویم گرگ گرگ تا مردم به کمک من بیایند ، این اندیشه را زود عملی کرد ، فریاد زد: گرگ گرگ آهای گرگ گرگ

            مردم صدایش را شنیدند ، هرکس مشغول کاری بود ، مشغول در آوردن لقمه نان برای زن و بچه اش ، همه خیلی کار داشتند ، سرشان شلوغ بود ، بدهی داشتند ، وام ، قسط ، اما کارشان را رها کردند ، دویدند به سوی چوپان ، هر کس از هر طرف ، یکی چوب آورد ، یکی چماق ، یکی با دست خالی ، اما همه آمدند ، هیچکس با خود حتی فکر نکرد که ولش کن ، همه آمدند ، وقتی آمدند دیدند چوپان دارد می خندد ، گفتند : چرا میخندی ؟ گفت : شوخی کردم ، گرگی در کار نبود ، خواستم از تنهایی در بیایم ، همه خوشحال شدند ، گفتند خدا را شکر که گرگی در کار نبود.

            فردای آن روز باز هم چوپان صدا زد : گرگ گرگ ، باز هم همه دویدند ، آمدند سراغ چوپان ، باز هم چوب و چماق آوردند ، باز هم دیدند چوپان میخندد ، گفتند : باز هم گرگ نبود ؟؟؟ چوپان خندید و گفت : نه ، همه باز هم خدا را شکر کردند ، گفتند : چه خوب شد که گرگ نیامده بود.

            روزها می گذشت و چوپان هر روز صدا می زد : گرگ گرگ ، و مردم می آمدند و وقتی می دیدند گرگ نیست ، خوشحال می شدند ، خدا را شکر می کردند و به سر کارهای خود بر می گشتند

            روزها ، هفته ها و ماهها گذشت ، سالها آمدند و رفتند ، این شد یک رسم برای این سرزمین ، که هرگاه کسی کمک می خواهد به درستی و دروغی آن فکر نکنیم ، بدویم برای کمک به او و دویدیم و می دویم ، اگر راست بود کمکش می کنیم و اگر دروغ بود خوشحال می شویم.

            من فکر می کنم گرگها وقتی دیدند مردم این سرزمین همیشه برای کمک به یکدیگر آماده اند این داستان را تحریف کردند تا اگر کسی دو سه  بار دروغ گفت ، دیگر کسی به او کمک نکند ، تا او تنها شود ، تا بتوانند گله اش را بدرند ، غافل از اینکه پیر آبادی گفته بود: اگر چوپان دروغ هم گفت بروید کمکش کنید ، او از گرگ تنهایی می ترسد ، بروید سراغش تا گرگ تنهایی فرار کند ، بگذارید بخندد ، او میخندد و خستگیش در می رود ، در عوض گوسفندانمان سالمند ، در عوض شیر و ماست و پنیر تازه و خوب می خوریم ، در عوض همه با هم خوشیم ، در عوض همه هستیم.

انتهای پیام /  سیدمهدی میرعظیمی
3507 کلیک ها  دوشنبه, 04 مرداد 1395 20:50
این مورد را ارزیابی کنید
(8 رای‌ها)

نظر دادن

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
از ارسال دیدگاه های نا مرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.
لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.
در غیر این صورت، «راستین آنلاین» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بالا