نمیدانم چیزی شبیه به این در جای دیگری از دنیا اتفاق افتاده یا خیر. و قطعاً اگر هم افتاده باشد، حتماً شرایط خودش را داشته. چرا که اینجا فردی پشت این تجربه ایستاده، که گویا مصرانه میگوید حرف من یکی است. نه اعتقادی به تغییر مضمون نمایشنامه دارم و نه لزومی برای بازنگری در فرم اجرا میبینم. این اصرار، برآیند مقایسهی دو اجرا در دو تاریخ دور از هم است. و انصافاً یکی بودن حرف او، خود زایندهی معنایی دیگر در بازتولید شجاعانهی «جمعهکُشی» است.
پیش از آنکه اجرا را ببینم کمی نگران بودم که نکند از «جمعهکُشی»، اسماعیلکُشی حاصل شود. اما با شگفتی تولدی دیگر را بر صحنهی پیر سنگلج شاهد بودم. تولد یک اسماعیل خلجِ جوان و پرشور. یک اسماعیلِ خلجِ استاد در بازیگری، که در صحنهی مونولوگش با یک بازی اعجابانگیز نفس را در سینه حبس کرد.
«جمعهکُشی» محصول زیست تئاتر در میان مردم کوچه و بازار و زیست مردم کوچه و بازار در تئاتر است. عنوان قهوهخانهای برای این اثر، نه از این بابت که مکان رویداد قهوهخانه است، بلکه به دلیل ماهیت قهوهخانه و خواصی است که دارد. آنها که نشستن در قهوهخانه را چند باری تجربه کردند، میدانند که دنیایی است برای خودش. یک محفل پر از غریبههای آشنا. همنشینی آدمها دور میزهایی که برای نشستن پشت آنها، نه نیازی به اجازه هست و نه ملاکهایی چون رفاقت و دوستی و ... محدودش میکند. تلاقی نگاههایی که رنج و درد را در خطوط چهرهی دیگری جستوجو میکند، تا یا رنج خود را فراموش کند، یا یک همرنج پیدا کند.
قهوهخانه، درمانگاه طبقاتی است که حیات برهنه دارند و چیزی جز همصحبتی در ملال روزهایشان، آنها را به رنج اشتراکی نمیرساند و دردهایشان را تخفیف نمیبخشد.
«جمعهکُشی» سعی دارد ملال یک جمعهی این مردمان را برای طبقهی متوسط تئاتربین، برملا کند. و باید به گوشت و پوست دیالوگها نفوذ کنی تا فهم عمق این ملال برایت حاصل شود.
«جمعهکُشی» از مردمان رنجکشیدهی اجتماع سخن نمیگوید، بلکه اجازه میدهد آنها خودشان بر صحنه تئاتر حرف بزنند.
تفاوت بزرگی است بین این دو. چون این امکان وجود دارد که اولی محصول تبختر و توهم باشد، اما دومی نمیتواند محصول چیزی جز زیستن در میان این مردمان باشد. زیستن و به تمامی درک کردن جزییترین رفتارها، دغدغهها و رنجهای آنها.
گاهی آنها را به شکل یک توده نمایش میدهد. چسبیده کنار هم، همنوا و هماهنگ. و گاهی با قابهایی که در پسزمینه، توسط دیوار قهوهخانه ایجاد میشود، هر یک از آنها را در فریمِ تنهایی و انزوای خویش قرار میدهد و آنچه نه فقط هر جمعه، که هر روز به قتلشان بر میخیزد را در مونولوگهایشان بیان میکند.
«جمعهکُشی»، علاوه بر همهی اینها، یک کار دیگر هم میکند. این نمایش مثل یک پیر سالخورده، ورای زمان میایستد و حالا در تاریخی دیگر، از همان دریچه به مردمانی مینگرد که حدود نیم قرن پیش، نگریسته بود. جز اندک جزییاتِ بیاهمیت، چه چیزی در مناسبات زیست آنها تغییر کرده است؟ آیا اکنون ملالی نیست؟ همتیها وجود ندارند؟ کسی سرگردان پیچ و خم جادههای زندگی خود نیست؟ کسی آوارهی حق از دست رفتهاش نیست؟ کسی از تنهایی رنج نمیبرد؟ کسی ناتوان در ایستادن مقابل ظلم نیست؟ گوشت و آبگوشت و نان و پنیر و کباب و گرسنگی، دغدغه بخش بزرگی از اجتماع نیست؟ این همان معنای افزوده بر اجراست که محصول بازگشت یک نمایش از دل تاریخ معاصر ایران است. این بخش پیدا و پنهانی از قدرت شگفتانگیز تئاتر است. معنای تازهای است از مسالهی زمان، نه در روی صحنه، که در تلاش اثر برای جاودانگی بر گسترهی تاریخ.
گریزی نیست از پرسشهای ذهن در اجرای دوبارهی «جمعهکُشی» و مهمترین پرسشی که شاید نتوان نادیدهاش گرفت این است که زنان در کجای این اثر ایستادهاند. آیا اساساً «جمعهکُشی» را باید یک نمایش مردانه بدانیم؟ آیا در این قهوهخانه که درمانگاهِ مردمانی است با حیات برهنه، زنان هیچ جایی ندارند؟
زن در نمایشنامهی اسماعیل خلج حضور ندارد، برای اینکه بیشتر حضور داشته باشد. آیا میتوان فقدان روح زنانه را بخشی از ملال اثر دانست؟ نمایشنامه هیچ نشانهی روشنی برای چنین ایدهای ارایه نمیدهد. این فقدان در دو کاراکتر دوچرخهساز هر جا که از خانوادهاش حرف میزند و آقای احمدی، آنجا که میگوید زن دوست دارم اما بچه نه، بیشتر نمود مییابد.
اگر در جامعهی مردسالار دههی پنجاه، حذف زن در یک نمایشنامه، توجیهی ناتورالیستی داشته، در بازتولیدش اکنون و در زمانهای که زنان در مبارزهای سخت برای بیرون آمدن از سایهی مردان قرار دارند، شاید یک غفلت مردانه محسوب شود. ایدهی این نمایشنامه و این اجرا، فراتر از مسالهی جنسیت است و از رنجهایی سخن میگوید که مرد و زن ندارد. بنابراین این نرینگی در نقطههایی بیش از آنچه اکنون وجود دارد، اگر شکسته شود، آنوقت هر مخاطبی با هر جنسیتی به ملال روزهای خویش بیشتر میاندیشند.
«جمعهکُشی» با اصول و قواعد خود میآید. استتیکی که از دههی پنجا به زمانهی ما سفر کرده و بعد از این همه سال ثابت میکند که استتیک اگر به درستی نمایان شود، چه بسا کهنگی را بر نمیتابد.