با خودش گفت انگار تبدیل به دوندهای شدهام برای زنده ماندن! ناگاه به خود نهیب زد که این چه واگویه سرزنش گرانه ای است که بر ذهن و زبانم میرود؟! اندکی بعد تکانی به خود داد و مرارتهای زمانه پر نشیب و فراز را به باد سپرد و چشم به دریا دوخت. باز ندایی برخاست: حالا تو کیستی و چه میخواهی؟! با مکثی کوتاه بهآرامی گفت: برخاسته از خاکستر شکست و اندوه! خواستار صلح زمین و خواهنده سعادت باشندگان! اینگونه بود که امیدها در عبور زمان زنده ماند و تاریخ ناگفتههای آینده را به او سپرد. با این توشه بود که آدمی اینگونه به روایت خویش نشست: انسان آرزوها را ابتدا در خیال خود مجسم میکند و بعد آرامآرام از سیر خیالانگیز به معرکه واقعیت میرود.
تلاقی خیال و واقعیت گاه حسرتآفرین و غمانگیز است و گاه شادیآور تا حد رقص رؤیا. اینگونه بود که در هر پایانی گرد خستگیها را از جسم و جان تکاند و امیدها را نوازش کرد و نگاهش را به افقهای روشن فردا دوخت ...