از شنيدن اين خبر ناراحت شدم چون پسر همسايهمان به خواستگاريام آمده بود و او را دوست داشتم اما خانوادهام به دلايلي كه براي من غيرمنطقي بود او را رد كرده بودند. همهچيز از روزي شروع شد كه پسرداييام با خانوادهاش به خانهمان آمدند.
آن روز پسرداييام با اطلاع پدر و مادرم به اتاقم آمد و به من تعرض كرد. من در جواب اعتراض به اين حركت از خانه فرار كردم و به خانه مصطفي رفتم. اما خانواده او هم من را طرد كردند و مجبور شدم به خانه خودمان بروم. وقتي به خانه برگشتم پدرم كتكم زد و مادرم سرزنشم كرد. تصميم گرفتم خودكشي كنم. مقداري قرص را با شكر مخلوط كردم و ميخواستم بخورم اما پدرم به موقع متوجه شد و ليوان را از دستم گرفت.
بعد از مدتي مجبور شدم با پسرداييام ازدواج كنم. از ازدواج با او يك بچه معلول به دنيا آوردم. از زندگي خسته شده بودم تا اينكه يك روز به خانه پدريام رفتم و مصطفي را ديدم. شمارههايمان را به هم داديم و رابطهمان شروع شد.
قرار شد با هم فرار كنيم. با هم به خانهاي در شهر گرگان رفتيم. چند ماه آنجا زندگي ميكرديم تا اينكه يك روز صبح از خواب بيدار شدم و ديدم كه مصطفي نيست. ناگهان در اتاق باز شد و چند مرد وارد شدند و براي چند روز به من تعرض كردند. بعد از همه اين اتفاقها تصميم گرفتم خودم را به نيروي انتظامي معرفي كنم.