به گزارش راستین آنلاین مهدی حسن پور متولد 5 فروردین 64 بسیجی که به تازگی جانباز شده اما از یا دها رفته است.
او درگفتگو با خبرنگار راستین آنلاین گفت :پدرم از همان بچگی روحیه کار کردن را درونم زنده کرد راهنمایی بودم، که تابستانها کار میکردم.
علاقه داشتم تا حرفه های مختلف را یاد بگیرم سنی نداشتم اما از جوشکاری و بنایی گرفته تا کار با انواع دستگاهای مثل موتور جوش، موتور برق، دریل و سنگ فرز را بلد بودم.
هنوز 18 سالم نشده بود اما با علاقه زیادی که به کامپیوتر داشتم وارد هنرستان شدم.
از همان ورود به هنرستان در بازار هم مشغول به کار شدم، از علاقه ای که به این کار داشتم برای خودم هم سرگرمی و هم منبع در آمد اندکی شد.
آنقدر شوق داشتم که لیسانس مهندسی کامپیوتر را سریع گرفتم و کارم به جایی رسید که در محل کار همه من را می شناختند، به جایی رسیدم که از آن نوجوانی که فقط تعمیرات بلد بود به یک جوان مهندس کامپیوتر تبدیل شد، حال دیگر به جز تعمیرات ،فروش و تعویض قطعات را به عهده داشتم، می توان گفت شوق به آنچه که یک نوجوان در دل دارد را داشتم و به آن دست یافتم.
عشق به ولایت و میهن در سر جوان بسیجی
اما هنوز به آنچه که در دل و وجودم رخنه کرده بود نرسیده بودم، از نوجوانی همیشه با خودم زمزمه داشتم عاشق بودم اما این عشق، عشق به وجود شهدا، رزمندگان و ایثارگران بود.
سوالاتی که ذهنم را درگیر خود کرد این جوانانی که به جبهه رفتند، با چه دل و جراتی ،چقدر سختی کشیدند، تعدادی با لب تشنه، تعدادی تن بی سر همچون سید الشهداء و تعدادی دیگر هم یا اسیر یا مفقود الاثر شدند.
حتی اینکه چه به مادرشان گذشت ،علاقه خاصی داشتم تا به خانواده های شهدا نزدیکتر شوم حس کنم این عاشقی را با تمام وجود.
شاید سرنوشت و شاید اقبال خوب همه حکمت خدا بود تا این که مهر دختر شهیدی بزرگ بر دلم افتاد، قسمت شد و با آن دختر ازدواج کردم، اما اینبار خدا وظیفه بزرگی بر گردنم گذاشت که از این به بعد غیر از همسرش باید پدر، مادر، خواهر و برادرش هم باشم و در همه حال کنارش بمانم.
از اینجا بود که حس و علاقه ای که داشتم روز به روزبیشتر و بیشتر شد ،عضو بسیج شدم چه در زمان نوجوانی و چه در دانشگاه که عضو بسیج مهندسین بودم و پس از مدتی به عنوان بسیجی فعال شناخته شدم.
با تمام کار هایی که داشتم و انجام میدادم نمیدانم چرا ولی حتی با تلاشهای فراوان هیچ یک از ازمونهای استخدامی را قبول نشدم، اما نا امید نشدم و کنار کار همیشگی ام پروژه های رنگ شهرداری و سازمان ترافیک را می گرفتم تا هم برای خود و هم برای کسانی که می شناختم و احتیاج به کار داشتند اشتغالزایی کنم.
جرقه ای بر ذهنم خورد دیدم بهترین کار این است که علاوه بر کار هایی که انجام می دهم در گوشه کنار شیراز با گروه های جهادی همراه شوم.
برای مناطق محروم با گروه های جهادی دیوار و، زمین های مدرسه و حوزه علمیه را رنگ کردم و همزمان با زلزله کرمانشاه به آنجا رفتم و برای هم نوعان زلزله زده کانکس درست کردم، در سیل دروازه قرآن شیراز با یک تیم به محله سعدی برای کمک به سیل زدگان رفتیم.
هیچ وقت این روحیه دوستی با هم نوع و دفاع از حقوق بشر را از یاد نبردم.
باز دوباره به فکر فرو رفتم همچنان در وجودم جای چیزی خالی بود ،خلا ئی که باید پر می شد تا خستگی یک عمر را با خودش ببرد.
تا اینکه اواسط سال 98 بود که از طرف بسیج پیشنهاد شد که به مرز زاهدان بروم و من هم قبول کردم با این که فقط یک بسیجی ساده بودم و نه عضو سپاه و نه عضو هیچ ارگانی دیگری بودم، اینبار هر چه همسرم گفت قبول نکردم و راه را ادامه دادم، در همین راستا با بچه های اطلاعات سپاه لشکر 19 فجر آشنا شدم همان لشکری که پدر خانمم هشت سال دفاع مقدس فرمانده گروهان بود، انگار دنیا را به من دادند.
اردیبهشت 99 بود که با بچه های اطلاعات راهی منطقه شدم حال و هوای خوبی داشت دفاع از وطن هر کاری که انسان از دستش بر میآید انجام می دهد تا ذره ای از خاک وطنش را از دست ندهد.
اما قسمتم این بود که دو روز مانده به برگشت دچار حادثه ای شوم.
در حیاط قرارگاه دو تیر به سر و پیشانی من اصابت کرد و جلوی چشمانم سیاه شد و دیگر چیزی نفهمیدم، بعد از 17 روز که در کما بودم بهوش آمدم و بعد فهمیدم که یکی از نیرو های خودی تیر را رها و به من با شدت بدی اصابت کرده.
اما ناراحت نیستم که چرا این بلا سر من آمده و همیشه خدا را شکر میکنم که میتوانم برای کشور و وطنم خدمت کنم.
باید بگویم روز اولی که همه مان این تصمیم را میگیریم از زخمی شدن سطحی گرفته تا شهادت فکرش را میکنیم، بعد تصمیم به رفتن میگیریم و به این فکر میکنیم که کار ما حتی ذره ای مانند درد هایی که سید الشهدا در زمان واقعه کربلا کشیدند نبوده.
شاید غصه ای که مادران و همسران رزمندگان ما دارند و تحمل میکنند آنقدر زیاد است اما با این همه محکمی تمام مادران و خانواده هایشان میگونند این دردی که ما میکشیم کمتر از درد حضرت زینب کبری است ،چرا که او تمام خانواده و جگر گوشه های خود را در راه دین و اسلام از دست داد ولی با اقتدار ایستاد و نگذاشت دشمن اشک هایش را ببیند.
اما با این حال گله که نه درد دلی دارم برای مسؤلین شهرم چرا که من فقط برای میهن و آرامش وطنم همراه شدم و هیچ چشم داشتی به هیچ یک از تعلقات دنیوی ندارم و به لطف خدا بود که بار دیگر به من جانی دوباره بخشید.
اما اگر من به هوش نیامده بودم و هیچ گونه حق و حقوقی شامل همسر تنهایم در این دنیا نبود و حال که زنده ام با یک چشم نابینا و هزار و یک مشکل دیگر حتی جانباز هم به حساب نمی آیم، تنها در خواستی که به عنوان یک بسیجی کوچک از جامعه بزرگ بسیجی و سپاه دارم این است که کمی به درد و دل های من گوش فرا دهید.