چاپ کردن این صفحه

جوانی در پیاده رو/سیدمهدی میرعظیمی

از ظاهرش میتونستم حدس بزنم که پیک موتوریه.  قد بلند ، هیکل ورزیده ، چهره ای نسبتا خشن اما آرام.  خسته بود ، بستنی را باز کرد ، گاز زد و سلفونش را انداخت کف پیاده رو ... کارش اشتباه بود ، اما آدم خوبی هم بود ، من هم دنبال دردسر نمی گشتم ، اما نمی تونستم بی تفاوت رد بشم و برم!

به جوان نزدیک شدم ، سلام کردم ، 
با نگاهی خیلی جدی ، زیر لب جواب داد ،

گفتم: ببخشید ، اگه من جامعه را به دو بخش "زحمتکش" و "مرفه بی درد" تقسیم کنم، شما جزء کدام دسته هستید؟

بی درنگ و با کلامی قاطع اما متعجب گفت : "زحمتکش"

گفتم : متشکرم

و خداحافظی کردم و گام برداشتم که برم... گفت : چرا سوال کردی؟ منظورت چی بود؟

در حالیکه از او دور می شدم ، گفتم : هیچی! فقط برام سوال بود که بدونم اون کسی که باید خم بشه و چیزی که شما انداختی را از روی زمین بر داره جزء کدوم دسته است!
... توی نگاهش هم تشکر موج زد هم ادب ، خم شد و سلفون را از روی زمین برداشت ،

دهنش پر از بستنی بود ، لبخند معنا داری زد و با همون لبخند به من فهموند که دیگه هیچ وقت هیچ آشغالی روی زمین نمی ریزه !

نفس عمیقی کشیدم و از اینکه تونسته بودم یک دوست جدید پیدا کنم به خودم می بالیدم ! 

1356 کلیک ها  پنج شنبه, 14 مرداد 1395 11:43
این مورد را ارزیابی کنید
(2 رای‌ها)