از ظاهرش میتونستم حدس بزنم که پیک موتوریه. قد بلند ، هیکل ورزیده ، چهره ای نسبتا خشن اما آرام. خسته بود ، بستنی را باز کرد ، گاز زد و سلفونش را انداخت کف پیاده رو ... کارش اشتباه بود ، اما آدم خوبی هم بود ، من هم دنبال دردسر نمی گشتم ، اما نمی تونستم بی تفاوت رد بشم و برم!
به جوان نزدیک شدم ، سلام کردم ،
با نگاهی خیلی جدی ، زیر لب جواب داد ،
گفتم: ببخشید ، اگه من جامعه را به دو بخش "زحمتکش" و "مرفه بی درد" تقسیم کنم، شما جزء کدام دسته هستید؟
بی درنگ و با کلامی قاطع اما متعجب گفت : "زحمتکش"
گفتم : متشکرم
و خداحافظی کردم و گام برداشتم که برم... گفت : چرا سوال کردی؟ منظورت چی بود؟
در حالیکه از او دور می شدم ، گفتم : هیچی! فقط برام سوال بود که بدونم اون کسی که باید خم بشه و چیزی که شما انداختی را از روی زمین بر داره جزء کدوم دسته است!
... توی نگاهش هم تشکر موج زد هم ادب ، خم شد و سلفون را از روی زمین برداشت ،
دهنش پر از بستنی بود ، لبخند معنا داری زد و با همون لبخند به من فهموند که دیگه هیچ وقت هیچ آشغالی روی زمین نمی ریزه !
نفس عمیقی کشیدم و از اینکه تونسته بودم یک دوست جدید پیدا کنم به خودم می بالیدم !