سالها پیش وقتی این شعر را سرودم، هیچ به مخیلهام خطور نمیکرد روزی زائر شش گوشهی حسین (ع) باشم.
وقتی قسمت شد که این سفر روحانی را تجربه کنم دانستم که: «یار پسندید مرا» و دانستم «هر قاصدکی یک پیامبر است»؛ پس گام در راهی نهادم که به خورشید میرساندم. بگذار اینگونه آغاز کنم شرح عشق را:
سلام آقا!
من از اهالی شیرازم و نامهام بوی بهار نارنج میدهد که از گم شدگان کوچه پس کوچههای نارنجم. میدانی آقا!
خیلی دلم میخواست زائر حرم شما باشم. دستم به ضریح که نمیرسید؛ به شاهچراغ رسیدم و خواستم تا ایشان را واسطهای قرار بدهم برای رسیدن به شما. میدانم زائر ایشان که باشم شما را هم زیارت کردهام چرا که مهمان او مهمان شما هم هست و من حالا مهمان شاهچراغم و مهمان شیرازیها.
بار سفر بستم و عشق آغاز شد.
«لحظهی دیدار نزدیک است». نام شما که بر زبانم جاری شد و چشمم که به ضریح مبارکتان افتاد زمین ادب بوسیدم. توی حرم شما آرام شدم، جان گرفتم، تازه شدم، آبرو کسب کردم و در پی معرفت دوان. آنوقت چشمهایم اندوهگین شد و از ته دل گریست:
«دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند »
کربلا، حزن و اندوه را بر دلم میپراکند. اینجا نیازی به نوحهسرایی و روضهخوانی نیست! نگاهت که از پنجرهی اتوبوس به خاک میافتد اشکها امانت را میبرند. نام حسین که بر زبانت جاری میشود چشمهایت تاب و توان از دست میدهند. اینجا سرزمین کربلاست! کربلاست!
نخلها عذابم میدهند. دیوارهای گلی عذابم میدهند. خاک تبآلود عذابم میدهد. آدمها عذابم میدهند. نمیدانم روحانی کاروان چه میخواند، نمیشنوم. پرده را کنار زدهام.آفتاب بر صورتم میتابد، خاک عذابم میدهد... خاک عذابم میدهد... خاک عذابم میدهد... من بیشک دیوانه خواهم شد.
اینجا «سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت».
از ظهر گذشته که وارد شهر میشویم که ... بگذار نگویم. چشمانم به حرم که میافتد طاقت از کف میدهم. دستانم به ضریح مبارکتان که رسید، وقتی سرانگشتانم خنکای شیرینش را چشید تازه فهمیدم کجای دنیا ایستادهام و احساس غرور و شعفی حزنانگیز تمامی وجودم را فرا گرفت. شما را به نام صدا که نه فریاد زدم و گونههایم را متبرک کردم به اشکهایی که عاقبت یاریم کردند و تسلای روح ناآرامم شدند:
«در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست»
آنچه برایم عجیب است اینکه توی کربلا حس غریبی و غربت ندارم! دلتنگ هیچ کسی نیستم! دلم شور نمیزند! افکارم به سمت خانواده و کار و دنیا هیچ کششی ندارد و دلم آرام است! آرام آرام آرام. احساس میکنم توی حرم شما آسمان به زمین نزدیکتر است . خوش بهحال کبوتران حرم.
میان این همه غوغا توی حرمت زمینگیر میشوم تا نگاهت امانم دهد و عطر حرم در مشامم بماند. من چقدر از شما فاصله دارم آقا. در آستانهی درگاهت می مانم تا اجازه دهی باران گریههایم روح خستهام را بارور کند. این سفر مرا میمیراند!
یا حسین! «تنها نه منم اسیر عشقت/خلقی متعشقند و من هم»
کوچههای کربلا به یمن وجود شما درخشان است و به زائر نوازی شهرهاید. آنچه جالب است اینکه توی کربلا هر کس از هر کجای دنیا که آمده باشد به شما که میرسد آرام میشود. انگار سالهاست ساکن حرم شماست. احساس میکند خانهاش همین نزدیکی ست.
اینجا زمین نیست! انگار تکهای از آسمان را آورده باشند توی کربلا!
آقا جان! سرم را میچسبانم به گودال قتلگاه و دستم را گره میزنم به ضریح مبارکت، آنوقت از ته دل گریه میکنم و خدا را میبینم که آنقدر نزدیک است که نفسهایم آغشته به اوست. متبرک میشوم و باران عشق از چشمانم میبارد؛ نه نمنم و کمکم که سیلابی از دیدگان روان میسازم تا خودم را و وجودی متعالی را خلق کنم؛ تا زائری شوم به معنای حقیقی آن و نه زائری ظاهر فریب.
وضوی عشق میگیرم و شتاب زده اوج میگیرم تا بالای منارهها تا خدا را از نزدیک ببینم و شما را.
من چه بگویم و چه بنویسم که حسین همه شور است، عشق است، ایمان است، معرفت است و جوانمردی است و من از پس سالها بغض سنگین غرق شوق تماشای یک مرد میشوم. مردی که زمین از سرش جان گرفت.
ارباب بیکفن!
خاک بر خاکهای کربلا. بگو تا کدامین ستاره ببارم. بر کدام کور و کری بنالم که هل من ناصر ینصرنی تو را نشنید؟
و بین الحرمین ... بین الحرمین....
شگفتا!
از شما به عباس میرسم و از عباس به شما! به شما که قامتتان تا حماسه بلند است و قصه غصههایتان سهمگین بر دلم چنگ میزند. بمانید برادران؛ بمانید تا علم خیمههاتان نخوابد. بمانید تا سروها جان بگیرند.
بگذار ضریحت را در آغوش بگیرم و به اندازهی همهی سالهایی که ندانسته و به خیره گذشت از شما مست شوم. کبوترانه آمدهام. آمدهام تا برات بگیرم. آمدهام تا غزل غزل صدایت کنم. آمدهام تا تردیدهایم را بگیرانی و نگاهم کنی. آمدهام تا شعرهایم بعد این همه حسین باشد.
آمدهام خداحافظی کنم. تردید بین ماندن و رفتنم را چاره نیست. اجازه هست به پابوست بر زمین بیفتم؟
میروم در حالیکه نیمی از دلم را توی حرم شما جا گذاشتهام. میروم:
«محمل بدار ای ساربان/ تندی مکن با کاروان/ کز هجر آن سرو روان/ گویی روانم میرود».