چاپ کردن این صفحه

خوشا به حال پسری که پدرش از او راضی باشد!

صبح بود که جلوی من ایستاد، سقف ماشینش بدون خاک بود!

سوار شدم، نگاهش دلنشین بود حتی از توی آینه!

سلام کردم، علیک گفت!

برایش آرزوی برکت کردم، از خدا برایم عزت خواست!

گفتم: شاد باشی، گفت: غم نبینی!

از پسرش گفت که چقدر مرد است، و چقدر با معرفت و با مرام...

از مردمداری پسرش، از بزرگ اندیشی اش!

گفت که نوه ای دارد، اسمش کسری است، گفت: پسرش دیشب گفته نگران کسری نیستم، خودش بزرگ می شود...

گفت: خیلی از پسرم راضی هستم، مادرش هم خیلی راضی است، می آید به ما سر می زند، تحفه می آورد، هم صحبتمان می شود...

برایم تعریف کرد که همراه پسرش رفته به شهری دیگر که طلبش را زنده کند، گفت این پسر من آنقدر با وقار است که وقتی در خانه بدهکار را زده و پدرش در را باز کرده، هیچ نگفته، یعنی شرم کرده که طلبش را بخواهد، آمده و سوار ماشین شده و به شیراز برگشته...

گفتم خدا حفظش کند، خوش به حال پسری که پدرش از او راضی باشد!

نگاهم کرد و بغضش ترکید!

دیگر نتوانست رانندگی کند، ایستاد و اشک زلالش از روی گونه های با صفایش غلتید...

عکس پسرش را نشانم داد که رعنا و دل ربا بود...

دلم کنده شده بود، چشمهایم خیس، پایم سست...

شصت و هشت ساله بود، لهجه اش کازرونی، دلش آسمانی، کلامش شیرین، قصه اش جانکاه...

پدر که باشی می فهمی جوانت را از دست داده باشی یعنی چه!

نوه اش کسری بود، شش ساله!

گفت: پسرم هنوز به خوابم می آید...

گفت: خیلی از او راضی ام

گفتم:

خوشا به حال پسری که پدرش از او راضی باشد...

1088 کلیک ها  سه شنبه, 12 مرداد 1395 07:06
این مورد را ارزیابی کنید
(2 رای‌ها)