آن روز، بیماری امانش را برید، بدن گرمش را سرد کرد. نفس گرمش را هم سرد کرد. به درد افتاد. ناله می کرد. خدا که صدایش کرد،چشمهایش را برهم نهاد و دگر باز نکرد.
عباس شجاعی مردی از دیار مهربانان بود.کازرونی بامعرفت،کشتی گیر پرافتخار، داور بین المللی کشتی بود. حریفی، حریفش نبود. از گود باغ نظر کازرون تا چهار راه مشیر می آمد و بر می گشت. کشتی گیری پرافتخار بود.
سپس داور شد.بین المللی شد. ایران_ شوروی را سوت می زد. معلمی فداکار بود. ۳۰ سال بعد بازنشسته شد. یادش که می کردیم خیلی زود یادمان می کرد. زنگ می زد. حرف بارمان می کرد.
می چسبید حرفهایش. لطیفه تعریف می کرد. می خندیدیم مدتها؛ حالا اما دیگر نیست که نه به ما، نه با ما و نه برای ما بخندد.
خدایش بیامرزد...